ناوبری ابتدا
بسم الله الرحمن الرحیم

دوگان‌های لعنتی

توسط بهروز در نوزدهم شهریور ماه ۱۳۹۶ (داستانک)

از خیلی پیشترها، شاید از دوران ابتدایی، به ادبیات علاقه‌مند بوده و هستم. در واقع به سینما و داستانگویی علاقه‌مندم، اما تا همین اواخر که با دوست جدیدم معین آشنا شدم، سراغ این موضوع نرفته بودم. مقدمه را کوتاه کنم. الآن فکر می‌کنم که پیگیری علایق یکی از وظایف انسان است و نه حقوقش. به همین دلیل اولین داستانکم را همینجا می‌نویسم (داستانک: داستان کوتاه کوچک!)

متن داستانک

این را من نمی‌گویم. خود خدا گفته است. هر کوفتی که در عالم هستی آفریده شده، حتماً دوگانش هم آفریده شده.

زشت، زیبا. بی‌خاصیت، مفید. بی‌قواره، خوش‌تیپ. زرنگ، کودن.

تمامی ندارد این فهرست لعنتی دوگان‌ها. یکی از مهمترین‌هایشان هم همین مزخرف و مزخرف است. یکی به عربی مزخرف است و سرتاپایش مثل طلا خواستنی است؛ یکی هم به فارسی مزخرف است و حالت بهم می‌خورد وقتی حتی به ضرورت بی‌پیرایه‌ی تصادف در یک روز خوش آب و هوا، در پیچ‌های پر درخت کلک‌چال و زیر تابش نارنجی خورشید غروب ببینی‌اش.

خیلی نشانه‌ی زرنگی نیست اگر حدس زده باشید که کسری به عربی مزخرف است و من به فارسی.

اولین بار سال ۱۳۷۲ بود که دیدمش. در کلاس اول ب. در یک میز کنار هم نشسته بودیم. درسش مثل من خوب بود. قدش هم مثل من متوسط. قیافه‌ای هم نداشت لاکردار. سرزبان را ولی – چرا دروغ بگویم؟ – داشت.

همه‌ی کلاس برای دوستی با او سر و دست می‌شکستند. وقتی هفت سال رقابت بی‌ثمر با او را در درس و معدل با موفقیت پشت سر گذاشتم، فهمیدم که حکایت من حکایت همانی است که کلید در زیرزمین گم‌شده‌اش را زیر نور چراغ جستجو می‌کند.

بعد هفت سال هنوز هم من به فارسی مزخرف بودم و او به عربی. وقتی وارد دانشگاه شدیم، چون هر دو همشهری بودیم و هر دو یک رشته‌ی دانشگاهی را در دانشگاه تهران انتخاب کرده‌بودیم، در خوابگاه هم‌اتاق شدیم. آن موقع بود که فهمیدم موجودات نه تنها دوگان دارند که دوگان‌هاشان اکثر عمر را مثل مار و پونه، چشم در چشم آن‌ها می‌گذرانند.

همان سال اول بود که آتوسا را دیدم. دختر خجالتی درس‌خوان هم‌دوره‌ای مان که نشستنش، ایستادنش، لبخندش، راه‌رفتنش … بودنش را دوست داشتم. هنوز ترم دوم تمام نشده بود که دیگر با او آشنا بودم. در درس کمکش می‌کردم. در پروژه‌های درسی کنارش بودم. فیلم‌های مورد علاقه‌اش را با کیفیت خوب گیر می‌آوردم و برایش می‌بردم. حتی یادم هست که بعد کلی جستجو یک موقعیت شغلی جذاب گیرم آمد که او را به مدیر عامل معرفی کردم برای استخدام.

سال سوم دانشگاه تمام شده بود که از آتوسا خواستگاری کردم. چیزی نگفت. مخالف نبود. لااقل من فکر نکردم که مخالف باشد. اما بعدش آتوسا عوض شد. شر و شورش کم شده بود. اگر این قدر که الآن دوگان‌ها را می‌شناسم، آن موقع می‌شناختم می‌دانستم که مربوط به دوگان غم و شادی می‌شود.

نگفتم که از میان زرنگ و کودن، من زرنگش بودم؟ ولی نه آنقدر که لازم بود. در تمامی این سه سال نفهمیده بودم چرا آتوسا کمک‌های مرا می‌پذیرد. چرا در محوطه‌ی دانشگاه از بودن کنار من خجالت نمی‌کشد. چرا با من درس می‌خواند؟ چرا …؟

مدت زیادی نگذشت که فهمیدم در تمامی این سه سال، در کتابخانه، در محوطه‌ی دانشگاه و در کلاس همراه کسری بوده‌ام! تمامی این سه سال برای آتوسا، من بهانه بودم و کسری دلیل. این هم یکی دیگر از دوگان‌ها!

مهمترین دوگانی که شناختم، اما، برنده و بازنده بود. من اصولاً بازنده‌ی خوبی بودم و کسری برنده‌ای خوب. برای همین است که الآن خوشحالم که شرکتم آن قدر موفق شده که بردیا برای ورود به آن به این در و آن در بزند. خوشحالم از این که بدون آنکه خودش، آتوسا و یا حتی کسری متوجه شود، باعث شدم به سرعت و طی کمتر از یک سال، مدیر عامل دم و دستگاه عریض و طویل شرکت من بشود.