بودن یا نبودن
صادق: این هم از شانس خوب من است! باید روز یک فروردین توی این کوه بی در و پیکر دنبال دو تا دیوانه بگردم.
سعید: این بالا هم هوا بهاری شده است ها! شکوفهها را میبینی؟ اصلاً بوی بهار هرجا که باشی خودش را به تو میرساند.
صادق: مثلاً قرار بود تحویل سال را با بچّهها خانهی مادرم باشیم. حالا بچّهها هم، بدون من، آنجا نمیروند.
سعید: حالا این شیر خام خوردهها چطوری به پایگاه خبر دادهاند؟
صادق: چه میدانم خبر مرگشان! حتماً موبایلشان آنتن میداده دیگر.
سعید: اینجا را ببین، مدّت زیادی از خاموش شدن این آتش نگذشته، نباید خیلی دورتر از اینجا باشند.
صادق: این «نه چندان دور» میتواند دو سه ساعت پیادهروی باشد. دلت را خوش نکن.
بعد از حدود یک و نیم ساعت پیادهروی، نزدیک غروب سایهی دو انسان برایشان پدیدار شد که بی رمق روی زمین افتاده بودند.
سعید: بالاخره پیدایشان کردیم.
صادق: زودتر برویم شرّ این ماجرا کم شود؛ شاید من هم به شب عید برسم.
نزدیک آنها که شدند دیدند هردو کلاههای سیاه به سر دارند که صورتشان را پوشانده و با اسلحهی کمری در دست منتظرشان هستند. صدای شلّیک دو گلوله را شنیدند و بعدش فِیْداَوْت. بعد از مدّتی – که برایشان مشخّص نبود چند روز بوده و یا چند ساعت – در بیمارستان چشمشان باز شد.
صادق: لعنت به این روزگار سگ! مردهشور این عقاید و حرفهی من را ببرد که جز دردسر برایم چیزی ندارد. اگر دست از این عقاید برداشته بودم ۱۵ سال پیشتر، بارم را بسته بودم و الآن زمستانم در فلوریدا بود و تابستانم در ونیز. …
سعید: خدا را شکر. هنوز زندهام. فکر کردم دامادی پارسا را از دست دادم. چقدر دلم برای مریم تنگ شده. پرستار! پرستار! …